اوکلیف



جدیداً همگی عجیب‌طور زندگی میکنیم.
منظورم اینه که عجیب‌طور مینویسیم ، قلم‌مون عادت ‌کرده به تیره‌نویسی . یا حتی دست‌مون!
شایدم حرکت دادن انگشتامون طبق روال گذشته ، برامون زیادی عادی شده.
یادمون رفته چجوری باید از شادی بنویسیم ، همه‌ی چیزای روشن رو به دفتر فراموشی سپردیم و بعدشم سوزوندیم‌ش .
شدیم عاشق خیابونایی که چه روز ، چه شب به هرحال رنگشون تیره‌ست ، تاریکه !
شدیم شیفته‌ی تنهایی و برای جنون حاصل از تعقل جون میدیم .
عادت کردیم حال‌مون رو با یه نخ . نه ، با یه پاکت سیگار خوب کنیم .
آرامش‌مون شده چند گیگ موسیقی که خیلیاشون هیچ مفهومی ندارن !
دلم پره ، چون گیر کردیم تو این حالِ به ظاهر خوب که با همین چیزا فقط ی روحی میشیم .
گفتم روح ، کجاست روح قدرتمندمون که بهش قول دادیم همیشه تاپ‌پلِیِر این زندگیِ بی‌روح و سگی باشیم ؟
آره ، نه تنها با این چیزا اُنس گرفتیم ، که حتی دروغم میگیم .
نقاب خنده می‌زاریم روی صورت‌مون و با یه قهقهه‌ی فِیک عکسای لاکچری و افکت‌گذاری شده‌مون رو توی اینستاگرام پست میکنیم و دلخوشِ چهارتا لایک و دوتا کامنت دوستای مجازی‌مونیم .
واقعا کی میدونه که ، کجای راهو اشتباه رفتیم ؟

در جواب خودم و پست اول ، بازم حرف دارم!
با توجه به شناختی که از بنده پیدا کردین حتما میدونین که آدم پر حرفیم :)
اینبار موضوع فقط تخیل من نیست ، کمی زندگی واقعی رو باید کنکاش کنیم.
از شروع یه قلب ترک خورده ، تا پایانِ یه آغاز از جنس رابطه!
ترکیبی از طعم تلخ جدایی و ترشیِ تندی که چهره‌ی بعضیامون رو در هم میکنه
عامل آخرین حرکت از مبداء دل ، تا به مقصد رسیدن به دادگاه عقل و خوندن شعر "رسیدیم و رسیدیم ، کاشکی نمیرسیدیم".
مدتی بود که خوشحال بودم از دوستانی که بتازگی پیدا کردم و متوجه شدم که چقدر وابستگی قلبیم بهشون زیاده ، از خنده‌هاشون در کمال تعجب میخندیدم و از گریه‌هاشونم .
- هیچکس : دغدغه‌ش دغدغه‌م بود ، خنده‌ش قهقهه‌م بود ( ببخشید اگه اشتباه نوشتم )

خاطرات بد فراموش میشن ، قطعا فراموش میشن اما جای زخمشون مثل ردی از تجربه روی تنه‌ی این نهالِ پیر میمونه و هرروز از زندگیِ سگی‌مون ( بلانسبت شما) رو به گندآبی از تنهایی بدل میکنه!
- آتنا : هرکی اومد یه خط انداخت رو این قلب فرسوده که خسته‌م ازش .

دلم لک زده برای خودم.
وقتشه یکم خودم باشم یا بهتر بگم ، خودمون باشیم!
خدای متعال سر رو آفرید برای اینکه روی گردن قرار بگیره نه اینکه .
انقدر تو زندگی هم دخالت نکنیم ( گرچه همین حرفم یعنی دخالت کردن )
- ساحر اعظم خطاب به دکتر استرنج : گاهی یک نفر باید قربانی بشه برای رسیدن به هدفی والاتر!

پ.ن : دوستای عزیزم ، چه واقعی و چه مجازی!
هرطور که در توانم باشه هواتون رو دارم و نگرانتونم.
علیرضا | سپهر

یه لطفی کنید وقتی دارید این متن رو میخونید اول کاری که توی هر جمله نوشته شده رو انجام بدید و بعد برید جمله‌ی بعدی رو بخونید ، وگرنه همون نخونید بهتره :)

۱. یه لباس خنک بپوش ، ترجیحا سفید یا هر رنگی که روشنه.
۲. یه دستمال کاغذی یا نایلون بردار.
۳. انگشت اشاره‌ت رو بزار روی شقیقه‌ت.
۴. تمام خاطرات بدت رو به یاد بیار ، تمام ترس‌هات ، انرژی‌های منفی ، همه چیز .
۵. به دستمال یا نایلونی که برداشتی نگاه کن ، انگشتت رو از سرت بردار و بزار روی چیزی که برداشتی.
۶. حالا یا مچاله‌ش کن یا گره‌بزن و بندازش دور :)

- قرار نیست همیشه تو گذشته زندگی کنی ، آینده هم معلوم نیست.
ببخشید که حوصلت سر رفت :))

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

رقص در باد شرقی بیوکنزی و سابلیمینال adelaide7eve6nj page دانلود جدیدترین آهنگ ها از تهران موزیک کلاب فیلم فلش مموری طبيعت نوشت